تلالو هور به قلم نازنین هاشمی نسب
پارت بیست و هفتم
زمان ارسال : ۵۳ روز پیش
میدانستم بردیا دوباره میخواهد ذهن مرا از آن همه گرد و غبار پاک کند، سعی داشت فکر مرا از بند و زنجیر آزاد کند اما حتی دیگر او هم موفق نبود. این سعی و جدال برای زدودن افکارم بیفایده بود.
تکان محکمتری به صندلی دادم که صدای قیژقیژش همانند هشدار، داخل کلبه پیچید.
- مرثیه نخون بردیا، حالا که تا اینجا اومدی یه چیزی بده بخورم، معدهم بد درد میکنه.
بردیا رَد تیز نگاهش را از
اطلاعیه ها :
سلام دوست کتابخون من🌿🌼
یادت نره این رمان رو بهکتابخونهات اصافه کنی و با یه نظر کوتاه به من انگیزهی نوشتن ببخشی✨
با نظرات شما من برای ادامه رمان کلی انرژی میگیرم🌈
مطمئن باشید کلی هیجان و گریه و خنده درپیش داریم.
بازم متشکرم از تمام عزیزانی که رمان رو مطالعه میکنن و نظرات زیباشون رو ثبت میکنند✨🌼
سلام🖤🙏🏻
متاسفانه یکی از بستگان نزدیک بنده فوت شده. امیدوارم عذر بنده رو بپذیرید و چندمدتی برای ادامهی رمان صبوری کنید تاکمی حال روحی بنده بهتر بشه🖤😔
بازهم تشکر از صبر و درک شما
لیلا
00سلام از طرز تعریف داوین بیشتر خوشم میاد به نظرم رمان داره جالب میشه